چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند
و به شامگاه نرسیدند
و چه بسیار کسانی که در آغاز شب
بر او حسد می بردند
و در پایان شب عزاداران به سوگش نشستند.
مولا علی(ع)
چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند
و به شامگاه نرسیدند
و چه بسیار کسانی که در آغاز شب
بر او حسد می بردند
و در پایان شب عزاداران به سوگش نشستند.
مولا علی(ع)
وقتی مرتضی پاشایی فوت کرد همه پست گذاشتند همه غمگین بودن همه میگفتن زجر
کشید همه گفتند حقش نبود بمیره آخه جوون بود همه گریه کردند و...
این
روزا شهادت حضرت فاطمه زهرا س نازدانه ی پیامبر اکرم ص چرا براش پست
نذاشتیم؟ چرا غمگین نیستیم وبه راحتی می خندیم؟ چرا نمیگیم از اذیت و آزاری
که به بزرگترین بانوی جهان شد مگه حضرت زهراس جوان نبود؟حقش بود که تو۱۸
سالگی ببن در و دیوار و اتیش شهید بشه؟
اگه یه کم مرام و معرفت نسبت به بانو داری کپی کن تا همه بدونن ما عزادار فاطمه ایم...
میخواهیم تا آخر شب حداقل ٩/٠٠٠/٠٠٠ نفر به ایشان سلام بدهند
خودم شروع میکنم
السلام علیک یا فاطمه الزهراس
ورحمة الله وبرکاته
به اندازه ارادتت ارسال کن
رازهایت را به دو کس بگو:
خود و خدایت
در تنگنا به دو چیز تکیه کن:
صبر و نماز
در دنیا مراقب دو چیز باش:
پدر و مادر
از دو چیز نترس که به دست خداست:
روزی و مرگ
یادمان باشد که افتادن یک برگ از درخت هم
بی حکمـــــــت خـــــــــــدا نیست
چه برسد باقی رخداد های زندگی !
آرزوهــــــایت را از او طلب کن
چرا که خواست خواستِ خداست،
هر آنچه او بخواهد همان میشود
به اراده ی او هرغیر ممکنی ممکن می گردد
خـداجونم
مگه خودت نفرمودی من از مادر
به بندگانم مهربانترم
پس وای بر من که شب و روز دارم
با گناهانم سر تو فریـــــــاد می زنم
خالقم چقدر صبر می کنی و صبر می کنی و صبر میکنی
و من بازهم گناه میکنم وگناه میکنم وگناه میکنم
براستی که از مادر به من مهربانتری...
ســکـوتـــــم رو دوسـتـــــ دارم ،
چـــــون در آن گـلـه ای نـیـسـتــــ
گـاهـی سـکـوتـــــ دلــی را مـی شـکـنـد
گـاهـی دلـی را بـدسـتـــــ مـی آورد
گـاهـی از دل تـنـگـی حـکـایـت مـی کـنـد
گـاهـی بـغـض در گـلـو خـفـتـه اسـتــــ
گـاهـی حــــرفــــ در راه مـانــــــده اسـتـــــ
گـاهـی اوقـاتـــــ سـکوتــــــ سـخـن بـی کـلام اسـتـــــ
و گـاهـی سـکـوت گـریـه بـی صـدای دل یـکـ...
خدایا خودت مواظب همه چی باش
یاد گـرفتــم بخـنــدم و ببخشــم #
نــه ... خــدا نیستــمــ #
ولــی زیــر سـایــه اش بـزرگـ شــدمـ#
یکی تعریف میکرد :
کوچیک که بودم , یه روز با دوستم رفتیم مغازه خشکبارفروشی بابام
پدرم کلی دوستم رو تحویل گرفت و بهش گفت , یه مشت آجیل برای خودت بردار
دوستم قبول نکرد ,
از پدرم اصرار و از اون انکار , تا اینکه پدرم , خودش یه مشت آجیل برداشت و ریخت تو جیبهای و مشت دوستم ...
بعدا از دوستم پرسیدم : تو که اهل تعارف نبودی , پس چرا هرچه پدرم اصرار کرد , همون اول خودت برنداشتی ؟؟؟
دوستم خیلی قشنگ جواب داد : آخه مشتهای پدرت بزرگتره .....
خدایا در آخرین روزهای این سال , اقرار میکنم که مشت من کوچیکه , ظرف عقلم خیلی محدود و دیوار فهمم کوتاهست ....
پس به لطف و کرمت ازت میخوام که با مشت خودت از هرچه که خیر و صلاحمونه و عقلم بهش قد نمیده ,,,,
زندگی دوستانم و خودم و معلمم و همه خانواده ها را پر کنی ...
آمین
شخصی خدمت بزرگی آمد و گفت:
آقا مرا یک نصیحتی بفرمایید.
بزرگ فرمود: شغلت چیست؟
گفت: نجار هستم.
فرمود:
یک در بساز بگذار جلوی قلبت و هیچ کس را جز خدا راه نده!
( یعنی حتی اگه عاشق میشی باید واسه خدا باشه و بخاطر خدا ادامه پیدا کنه )