تنها عشق واقعی خدا

پیام های کوتاه

محبت

سه شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۳، ۰۷:۱۷ ب.ظ

آورده اند روزى یکى از بزرگان(عبدالجبار) در سفر حج

 زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید

در گوشه مرغکی افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت!

 در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد. چون زن به خانه اش رسید،

کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى

که ازگرسنگى هلاک شدیم!

 آن مرد سخت گریست و جویای حال او شد

گفتند:کودکان یتیم دارد و بزرگوارى او نمى گذارد

که از کسى چیزى طلب کند. او با خود گفت :

اگر حج مى خواهى ، این جاست . بى درنگ

آن هزار دینار را به زن داد و آن سال در کوفه ماند

 هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت .

مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد

چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت

وگفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ،

ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم .

اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !

عبد الجبار، حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را

بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.

در این هنگام آوازى شنید که :
اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم
و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد
و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم ،
تا بدانى که هیچ نیکوکارى
بر درگاه ما تباه نمى گردد ...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۲/۲۶
قلب عشق

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی