محبت
آورده اند روزى یکى از بزرگان(عبدالجبار) در سفر حج
زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید
در گوشه مرغکی افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت!
در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد. چون زن به خانه اش رسید،
کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى
که ازگرسنگى هلاک شدیم!
آن مرد سخت گریست و جویای حال او شد
گفتند:کودکان یتیم دارد و بزرگوارى او نمى گذارد
که از کسى چیزى طلب کند. او با خود گفت :
اگر حج مى خواهى ، این جاست . بى درنگ
آن هزار دینار را به زن داد و آن سال در کوفه ماند
هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت .
مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد
چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت
وگفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ،
ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم .
اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !
عبد الجبار، حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را
بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.