روزی حضرت سلیمان (ع )،
نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه سبوسی
حمل می کرد .
در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد
مورچه به داخل دهان او وارد شد ،
سلیمان مدتی به فکر فرو رفت ناگاه دید
آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد
مورچه از دهان او بیرون آمد،
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت
او را پرسید. مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا
سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند .
خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود
و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده
مرا درون آب دریا به سوی آن کرم ببرد
و من خود را به آن کرم می رسانم و دانه را نزد او می گذارم
و سپس باز می گردم
حضرت داوود می خواست با خدا راز ونیاز ونیایش کند
اما در مکانی بود که مردم بسیاری بودند بنابراین تصمیم گرفت
تا بالای کوه برود
فرشته الهی به نزد او آمد
وگفت:ای داوود پروردگارت می فرماید:چرا بالای کوه رفتی؟
آیا گمان کردی که صدای کسی که مرا می خواند به سبب
صدای دیگران برمن مخفی می شود ومن آن را نمی شنوم؟!
سپس داوود را به زیر آب فرو برد
تا در قعر دریا به سنگی رسید.
آن سنگ را شکافت ،ازمیان سنگ کرم کوچکی ظاهر شد
آن گاه فرشته گفت:ای داوود پروردگارت می فرماید:
من صدای این کرم را در میان این سنگ در قعر دریا می شنوم.
گمان کردی که اختلاف آواز ها مانع شنیدن صدای توست؟
خدارا می توان درهر کجا خواند!
درشلوغ ترین مکان ها،دردورافتاده ترین سرزمین ها
و در میان هزاران جمعیت ...

از بین موجودات یک نفرصدا زد یا اله العاصین
صدای لبیکش سه مرتبه آمد
ملایکه با تعجب پرسیدند:
خدایا اینکه آلود تره سه مرتبه جوابشو دادی!!!
خدا فرمود: ملایکه من اونای دیگه دلشون به اعمالشون خوشه
ولی این غیر من کسی را نداره...
خدایی خدا غریبه خدایی خدا غریبه
غریبه، چون که ما عاشقش نشدیم
غریبه، بنده ی لایقش نشدیم
غریبه، رهرو صادقش نشدیم
امون ز غفلت، امون ز تهمت
از دست ما تو غیبتِ حضرت حجت
گناه شد عادت، غیبت عبادت
جالب اینه گذاشتیم سر خدا هم منت
هر جا ریا شد، به اسم خدا شد
همه دکان وا کرده ایم، حتی تو هیئت
چیو ببینه؟ دل سیاهو یا رو زبون
اللهم الارزقنا شهادت
از امر به معروف ترسیدیم
حاجی و دور شیطان گردیدیم
همسایه یتیم و سیر خوابیدیم
ما به زمین خورده خندیدیم
خدا... نفهمیدیم خدا... نفهمیدیم
خدایی خدا غریبه، خدایی خدا غریبه
غریبه؛ چون که راحت گناه کردیم
غریبه؛ به نامحرم نگاه کردیم
غریبه؛ نامه فقط سیاه کردیم
فروختیم ایمان، خریده ایم نان
خاک می خوره به روی طاقچه هامون قرآن
سحر نه حالی، نه خمس مالی
اسممون هم گذاشتیم عبد شاه مردان
شیعه ی حرفی، آدم برفی
هنوز نمک نخورده می شکنیم نمکدان
یه پا تو محراب، یه پا لب آب
روبروی عکس شهید، عکس شهیدان
بگو خدا غرق امیدم کن
بی خریدارم خریدم کن
پیش حسین رو سفیدم کن
نذر ابالفضل رشیدم کن
خدا... شهیدم کن، خدا... شهیدم کن
خدایی خدا غریبه، خدایی خدا غریبه
در بنى اسرائیل مردى بود که بسیار گناه کرده
و بسیار توبه نموده بود.
روزى از بس جفا و خطا و معصیت کرده بود،
دلش از خودش گرفت برخواست و از دلتنگى به صحرا رفت
و گفت : بار خدایا! از بس جفا و بى حرمتى کردم دلم گرفته
و جانم به گلویم رسیده و شرم دارم که توبه کنم ،
تا کى از این جفاهاى من ؟...
ندا رسید که : اى بنده من ! اگر هزار چنین کنى ، تا تو مى دانى
که من خداوند آمرزگارم و بر گناه آمرزیدن توانایم ،
مرا شرم کرم باز مى دارد که تو راعقوبت کنم ...
روزی شخصی در بیابانی در حال نماز خواندن بود
و مجنون بدون این که
متوجه آن مرد شود ، از بین او و سجاده اش عبور کرد .
آن شخص نمازش
را قطع کرد و فریاد زد : « هی ! چرا بین من و خدایم فاصله انداختی ؟
مجنون به خود آمد و گفت : « من که عاشق لیلی هستم ،
تو را ندیدم .
تو که عاشق خدای لیلی هستی ، چگونه مرا دیدی ؟!!