تنها عشق واقعی خدا

پیام های کوتاه

یاد گـرفتــم بخـنــدم و ببخشــم

چهارشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۰۰ ب.ظ

یاد گـرفتــم بخـنــدم و ببخشــم #
نــه ... خــدا نیستــمــ #
ولــی زیــر سـایــه اش بـزرگـ شــدمـ#


یکی تعریف میکرد :
کوچیک که بودم , یه روز با دوستم رفتیم مغازه خشکبارفروشی بابام
پدرم کلی دوستم رو تحویل گرفت و بهش گفت , یه مشت آجیل برای خودت بردار
دوستم قبول نکرد ,
از پدرم اصرار و از اون انکار , تا اینکه پدرم , خودش یه مشت آجیل برداشت و ریخت تو جیبهای و مشت دوستم ...
بعدا از دوستم پرسیدم : تو که اهل تعارف نبودی , پس چرا هرچه پدرم اصرار کرد , همون اول خودت برنداشتی ؟؟؟
دوستم خیلی قشنگ جواب داد : آخه مشتهای پدرت بزرگتره .....
خدایا در آخرین روزهای این سال , اقرار میکنم که مشت من کوچیکه , ظرف عقلم خیلی محدود و دیوار فهمم کوتاهست ....
پس به لطف و کرمت ازت میخوام که با مشت خودت از هرچه که خیر و صلاحمونه و عقلم بهش قد نمیده ,,,,
زندگی دوستانم و خودم و معلمم و همه خانواده ها را پر کنی ...
آمین

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۲/۲۷
قلب عشق

نظرات  (۱)

خخخخخخخخخخخخ

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی