یاد گـرفتــم بخـنــدم و ببخشــم
یاد گـرفتــم بخـنــدم و ببخشــم #
نــه ... خــدا نیستــمــ #
ولــی زیــر سـایــه اش بـزرگـ شــدمـ#
یکی تعریف میکرد :
کوچیک که بودم , یه روز با دوستم رفتیم مغازه خشکبارفروشی بابام
پدرم کلی دوستم رو تحویل گرفت و بهش گفت , یه مشت آجیل برای خودت بردار
دوستم قبول نکرد ,
از پدرم اصرار و از اون انکار , تا اینکه پدرم , خودش یه مشت آجیل برداشت و ریخت تو جیبهای و مشت دوستم ...
بعدا از دوستم پرسیدم : تو که اهل تعارف نبودی , پس چرا هرچه پدرم اصرار کرد , همون اول خودت برنداشتی ؟؟؟
دوستم خیلی قشنگ جواب داد : آخه مشتهای پدرت بزرگتره .....
خدایا در آخرین روزهای این سال , اقرار میکنم که مشت من کوچیکه , ظرف عقلم خیلی محدود و دیوار فهمم کوتاهست ....
پس به لطف و کرمت ازت میخوام که با مشت خودت از هرچه که خیر و صلاحمونه و عقلم بهش قد نمیده ,,,,
زندگی دوستانم و خودم و معلمم و همه خانواده ها را پر کنی ...
آمین