
ماجرای دوست خدا
خداوند به حضرت موسى فرمود:
که دوستى از دوستان من در فلان ویرانه از دنیا رفته
برو و کار کفن و دفن او را آماده کن .
حضرت موسى به آن ویرانه رفت مردى را دید مرده
و خشتى در زیر سر و پاره اى از پارچه کهنه بر عورت خود پوشانیده ،
آن حضرت عرض کرد: خداوندا دوست تو که این چنین است
پس دشمنت چگونه است . خطاب رسید اى موسى
بعزت و جلالم که این دوستى است از دوستان ما
فرداى قیامت که سر از قبر بردارد نمى گذارم
قدم از قدم بردارد تا از عهده آن خشت و پلاس بیرون نیاید.
موسى (ع) رفت وبا جمعی از قومش بازگشت
چون آن گروه به ویرانه آمدند آن شخص مرده را ندیدند.
موسى عرض کرد: خداوندا! این دوست تو که مرده بود کجا رفت؟
آیا به زمین فرو رفته یا به آسمان بالا رفته و یا طعمه درندگان شد!
خطاب رسید: اى موسى این چه گمان است
که به دوستان ما دارى ، دوستان ما را درندگان نمى خورند
و به زمین فرو نمى روند،
دوست کجا باشد جز به نزدیک دوست ...