ﻋﺸﻖ ﺍﻟﻬﯽ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﮐﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ،
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻗﻠﺐ ﺁﺩﻣﯽ ﭘﺎﻻﯾﺶ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ،
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ...
ﻋﺸﻖ ﺍﻟﻬﯽ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﮐﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ،
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻗﻠﺐ ﺁﺩﻣﯽ ﭘﺎﻻﯾﺶ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ،
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ...
سر انجام روزی به حکمت همه اتفاقات زندگیتان پی خواهید برد،
پس فعلأ به سر در گمی ها بخندید،
از میان اشکها لبخند بزنید،
وهمواره به خودتان یاد آوری کنید که
پشت هر حادثه ای دلیلی نهفته است.
کائنات چنان وسعتی دارد که برای همه ، همه چیز وجود دارد.
برای همین است که می گویند : خداوند ِ بخشنده و مهربان.
او از قبل به ما بخشیده است.
ما فقط راه به دست آوردن صحیح آن را باید یاد بگیریم.
ای فرزند آدم
چگونه میان دو نعمت بزرگ من روزگار می گذرانی ،
نمی دانی کدامیک برای تو مهمتر است :
گناهانت که از چشم مردم مخفی نگه داشته شده ،
و یا ستایش نیکی که درمیان مردم رواج یافت ؟
چون اگر مردم آنچه را که من از تو می دانم می دانستند
دیگر هیچیک از بندگانم بر تو سلامی نمی کرد.
کردارت را از ظاهر فریبی و به گوش دیگران رساندن ، پاک گردان
که تو بنده ای خوار برای پروردگاری بزرگ
و مأمور به اوامر او می باشی توشه خویش بردار
که تو مسافری و گریزی برای مسافر از زاد و توشه نیست
خدایا به من بیاموز که چطور در سختترین شرایط
آنگاه که من چیزی را با همهی وجود از تو میخواهم
و تو حاجترواییام را مصلحت نمیدانی،
از مهربانی و رحمتت ناامید نشوم
و همچنان عاشقت بمانم
خدایا یادم بده در ناامیدی مطلق، لبخند زدن را...
یادم بده در دلشکستگی و رنجش، بخشندگی را...
اَلَمْ یَعْلَمْ بِأنَ اللهَ یَری(سورهی علق، آیهی 14)
آیا انسان نمیداند که خدا او را می بیند؟
پدرم میگوید: کتـاب!
مادرم میگوید: دعـا!
و من خوب میدانم
که زیباترین تعریف خدا را
فقط میتوان از زبان گل هـــا شنید...
بــــــرگ درختان سبــــــز در نظر هوشیار
هـــــر ورقش دفتــریست معرفت کــــردگار
میشود ...
این را بدان اگر از او بخواهی میشود...
خدا را میگویم...
میشناسیش؟؟؟
یا مانند بعضی ها برایت غریبه ای بیش نیست
ولی اگر نشد...
یاد آن روزی بیفت که میتوانستی به خواسته ی او بگویی میشود
ولی نفست گفت نمی شود...
خداوندا...
تومیدانی که من دلواپس فردای خودهستم،
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را...
مبادا گم کنم اهداف زیبا را...
دلم بین امید و ناامیدی میزنه پرسه
میکند فریاد
میشود خسته...
مرا تنها تو نگذاری
ای فرزند آدم مرگ ، اسرار تو را آشکار
و قیامت ، اخبار تو را ظاهر
و نامۀ اعمال ، پرده از کار شما بر میدارد .
پس زمانیکه گناه کوچکی انجام دادی
به کوچکی آن نگاه نکن ،
بلکه ببین چه کسی را نافرمانی کرده ای ؟
و اگر روزیِ اندکی نصیب تو شد
به کمی آن نگاه نکن
بلکه ببین چه کسی به تو روزی داده ؟
(حدیث قدسی)
خــــداونـدا...
مــرا غرض ز نــماز آن بود که پنهانی
حــدیث درد فــراق تو با تو بگذارم
وگرنه این چه نــمازی بود که من باتو
نشسته روی به محــراب و دل به بــازارم . . .
آورده اند روزى یکى از بزرگان(عبدالجبار) در سفر حج
زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید
در گوشه مرغکی افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت!
در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد. چون زن به خانه اش رسید،
کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى
که ازگرسنگى هلاک شدیم!
آن مرد سخت گریست و جویای حال او شد
گفتند:کودکان یتیم دارد و بزرگوارى او نمى گذارد
که از کسى چیزى طلب کند. او با خود گفت :
اگر حج مى خواهى ، این جاست . بى درنگ
آن هزار دینار را به زن داد و آن سال در کوفه ماند
هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت .
مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد
چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت
وگفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ،
ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم .
اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !
عبد الجبار، حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را
بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.